رادمردی مهربان با دستهای پینه دار
در میان کوچههای شهر غربت رهسپار
کیسههای نان و خرما روی دوش خسته اش
کیست این مرد غریبه ، با لباسی وصله دار؟
کهکشانها شاهد غمهای بی اندازه اش
ماه میگرید برایش چون دل ابر بهار
نیمه شبها لابه لای نخلها گم می¬شود
چاه میداند دلیل گریههای ذوالفقار
در کنار چاه هرشب ایستاده جبرئیل
تا تکاند از سر دوش علی گرد و غبار
چند سالی هست بعد ماجرای فاطمه
لرزشی افتاده بر آن شانههای استوار
قامت سرو بلندش در هلال افتاده است
زیر بار رنجهای تلخ و سخت روزگار
جای رد ریسمانهای زمخت فتنه ها
سالها مانده است بر دست کریمش یادگار
وحیدقاسمی