مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جاه سهشنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
خورشید ذره بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشهها گذشت
بیتابی مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
فاضل نظری
باز دلم ازغم غربتش گرفته است
باز جمعه و کسی منتظرش نیست
باز یاد شعر حیف تو چو منی نوکرت شده
باز یاد شعر همان آن عاشق رویت :
آقا این شعر نیست دل نوشته است ...
دل هزاران درد دارد یک دوا آن هم تویی
صد هزاران غصه دارد یک شفا آن هم تویی
سفره ی دل را نکردم باز من بهر کسی
یک نفر با درد من هست آشنا آن هم تویی
در رکوعم در سجودم در قنوتم ای صنم
با خدای خود نمودم یک دعا آن هم تویی
دلبرا دریاب ما را در شب تلخ فراق
دل فقط یک ناله دارد یک نوا آن هم تویی
صورتم را خاک پایت میکنم همچون سگان
یک نفر باشد در عالم شاه ما آن هم تویی
با کسی کاری ندارم غیر تو ای نازنین
دل به یک دلبر نموده اکتفا آن هم تویی
گر دو چشمم باز بیند پرده های کعبه را
یک تمنا میکنم من از خدا آن هم تویی
گر شده کافر دلم از عشق چشمانت چه باک
شافعی دارد دلم روز جزا آن هم تویی
شعر ها همه چقدر بی خبرند آقا
نمیدانند سال ها ست آمده ای آقا
اما ...
سالهاست که ما غائبیم و یاد آن سخن یارت که فرمود :