... به خودش گفت چرا چادر او خاکی شد
بشکند دست حرامی؛ که چه با ما کرده
یاد نامرد که لبخند بر لبهایش بود
یاد سیلی و رخ نیلی و بابا کرده
یاد آن خانه که دیوار و درش آتش بود
روضهی میخ و در سوخته بر پا کرده
حیف که امالبنین نیست ببیند ساقی
عاقبت فاطمه را علقمه پیدا کرده
نقش دندان او بر مشک چه خوش جا کرده
پدر مشک غمت پشت مرا تا کرده
تیرها در بدنت از دو طرف بیرون است
وای هر تیر دو جا را به تنت وا کرده ...
قصه ی کوچه ی باریک سرش معلوم است
حرف کوچه که بیاید خطرش معلوم است
خوب پیداست زمین خورده کسی در کوچه
جای زانو زدن رهگذرش معلوم است
این زمین خورده زنی بوده جوان ،تقریبا
رد پای پسری دور و برش معلوم است
یک نفر مرد ،نه،نامرد از اینجا رفته
این مغیره که برایم هنرش معلوم است
خبرآمد که به یک ضربه زمین افتاده
فاطمه رفتنی است از خبرش معلوم است
جای سیلی دو سه روزی به سرو رو باقی است
گاه حتی دو سه هفته اثرش معلوم است
هرچه هم روی بگیرد ز علی می فهمد
قصه از حال و هوای پسرش معلوم است
عاقبت منتقم خون شما می آید
صبح وعده شده کم کم سحرش معلوم است