می ریخت لاله لاله غم از عرش محملش
هر دم رسید تا سر بابا مقابلش
چشمان نیمه جان و غریبش گواه بود
در آتش فراق پدر سوخت حاصلش
هر لحظه در تلاطم طوفان طعنه ها
چشمان غرق خون عمو بود ساحلش
چشمش برای دیدن بابا رمق نداشت
از بس که شد محبت این قوم شاملش
از لطف دست سنگی یک شهر حرمله
کم کم شبیه فاطمه میشد شمایلش
روی کبود و موی سپید ارث مادری است
وقتی سرشته از غم زهرا شده گلش
جانش رسید بر لبش از دست خیزران
آخر چه کرد طعنة آن چوب با دلش
از نحوه شهادت او عمه هم شکست
تا دید داغ تشت طلا بوده قاتلش
او هرگز از کبودی بال و پرش نگفت
غساله گفت یک سر مو از فضائلش
دستان کوچکش که ضریح اجابت است
دل بسته بر کرامت او چشم سائلش
یوسف رحیمی
یوسف رحیمی
چشمی که در مصیبتتان تر نمی شود
شایسته شفاعت حیدر نمی شود
چشم همیشه ابریتان یک دلیل داشت
هر ماتمی که ماتم مادر نمی شود
مرهم به زخمهای دل پر شراره ات
جز خاک چادر و پر معجر نمی شود
یک عمر خون دل بخورد هم کسی دگر
والله از تو پاره جگر تر نمی شود
یک طشت لخته های جگر پاره های دل
از این که حال و روز تو بهتر نمی شود
یک چیز خواستی تو از این قوم پر فریب
گفتند نه کنار پیمبر نمی شود
گل کرد بر جنازه تو زخم سرخ تیر
هرگز گلی شبیه تو پرپر نمی شود
پر شد مدینه از تب داغ غمت ولی
با کربلا و کوفه برابر نمی شود
زینب کنار نیزه کشید آه سرد و گفت
سالار من که یک تن بی سر نمی شود
دیگر تمام قامت زینب خمیده بود
از بسکه روی نیزه سر لاله دیده بود
یوسف رحیمی