آفـتاب از شرم خورشید
آب شد، باران گرفت در گــلوی تـشـنهی
پروانهها خون جان گرفت تـیـغ هـم وقـتی که می
بوسیـد رگهای تو را لاجرم خون خــورد و
بــوی آیــهی قرآن گرفت بـاد در دســتـان
عـبــاس تــو آرامــش ســرود لحظهای افتاد دستش بر
زمین طوفان گرفت مـن نـمـیدانم چه
فکری کرد آن لحـظه فرات کـه رسـیـدن تـا لـب
آن کـوه را آســان گرفت راز مـشـکـش را نمیدانم
که وقتی پاره شد آسمــان روی زمــین
افــتاد تــا بـاران گــرفـت