دیشب مدینه بودیم و میگفتی و میخندیدم
لالائی هات تو گوشمه رو دستت آروم خوابیدم
بابا نگو خواب میدیدم
دیشب داداش علیم اومد به روی دستام بوسه زد
میگفت عزیزم از سفر برات النگو خریدم
وای بازم خواب میدیدم
دیشب دیدم که عمه جون با قاسم اومد خونمون
میگفت برات یه چادر خوشگل گلدار بریدم
بابا اینم خواب میدیدم
دیشب میون دفترم برای داداش اصغرم
عکس عموم رو با علم کنار دریا کشیدم
نگو بازم خواب میدیدم
یه شب جا موندم از همه به روی دست فاطمه
چشام میرفت که خواب بره با سیلی از خواب پریدم
کاشکی اینم خواب میدیدم
چشمی که در مصیبتتان تر نمی شود
شایسته شفاعت حیدر نمی شود
چشم همیشه ابریتان یک دلیل داشت
هر ماتمی که ماتم مادر نمی شود
مرهم به زخمهای دل پر شراره ات
جز خاک چادر و پر معجر نمی شود
یک عمر خون دل بخورد هم کسی دگر
والله از تو پاره جگر تر نمی شود
یک طشت لخته های جگر پاره های دل
از این که حال و روز تو بهتر نمی شود
یک چیز خواستی تو از این قوم پر فریب
گفتند نه کنار پیمبر نمی شود
گل کرد بر جنازه تو زخم سرخ تیر
هرگز گلی شبیه تو پرپر نمی شود
پر شد مدینه از تب داغ غمت ولی
با کربلا و کوفه برابر نمی شود
زینب کنار نیزه کشید آه سرد و گفت
سالار من که یک تن بی سر نمی شود
دیگر تمام قامت زینب خمیده بود
از بسکه روی نیزه سر لاله دیده بود
یوسف رحیمی
بیا دوباره برای ما بخوان تو خطبهی خلقت را
که پرده پرده فرو ریزی از این زمانه جهالت را
بگو برای زمینیها از آسمان و از اسرارش
تویی که چشم خدا هستی که دیده غیب و شهادت را
آهای صاحب انگشتر! دلم چه خوش شده حالا که
به دستهای تو بخشیدند کلید آتش و جنت را
حدود مُلک تو دلهایی است که گِرد روح تو میچرخند
چه باک اگر که بیندازی شبی مهار خلافت را
علی پرست گناهش چیست؟ که تو شبیه خدا هستی
چرا که آینه هم اینقدر نشان نداده شباهت را
نماز رو به نجف چندی است نخواندهام من و بیمارم
مریض گشتهام از وقتی که ترک کردهام عادت را
برادران مسلمانم! قسم به کعبه که حیرانم
چگونه دم زدهاید از عشق بدون آنکه ولایت را...
ابوتراب غزلهایم! لغات من همه از خاکند
تو روح دادی و باور کرد دلم وقوع قیامت را
میـان هـلهـله گـم کـرده ام صدایت را
و بــاد بـرده از ایـن دشـت ردّ پایت را
برای اینکه به من جات را نشان بدهی
به زور سعـی نکن بشنوم صدایت را
که رقص آنهمه شمشیرهای خون آلود
در آن مـیانه نـشان می دهند جایت را
علی بخاطر من چـشـم هات را واکـن
مگـر بــمـیـرم و باور کنم عزایت را
دلـم شـبـیه وجـود تـو پاره پاره شده
گرفـته سرخی خون روی باصفایت را
تـمـام زخـمـی و پـیش پـدر نمی نالی
بنازم ایـنهـمه خودداری و حیایت را
خـدا مگـر به من آغوش چند تا بدهد
که تا بـغـل بکـنم تکه تکه هایت را
چـقــدر تـلخ و غـریـبانه تجربه کردم
به محـض دیدن تـو درد بـینهایت را