نوای کربلا

نوای کربلا

شعر و دانلود مداحی و تصاویر مذهبی - نیست ما را جز دلی مشتاق دیدار حسین ...
نوای کربلا

نوای کربلا

شعر و دانلود مداحی و تصاویر مذهبی - نیست ما را جز دلی مشتاق دیدار حسین ...

ما را ببر به محمل زینب که دق کنیم

این خــانه خانه تو این دل سرای توست
عمــری گدای کــوی تو و آشنای توست


ایــن چــــشم را برای حسین آفریده اند
روضه بخوان که منتظر روضه های توست


شال ســــیاه بسته ای و می روی عزا؟
این جا بیا که مجلس ما هم برای توست


زهــــــرا لباس مشکی ما را بـریده است
این پیـــرهن ز جنس لباس عـزای توست


ما با نــــــــگاه مادرتان سینـه زن شدیم
اذنی بده که سینـــه ما کــربلای توست


در روضه های ما نفس گریه های توست
بـــــر قلـــــبهای مـــا اثر رد پـای توســت


ما را ببر به محمـل زینب که دق کنیـــــم
امشــــب طنین ناله زینب صدای توست


برگرفته از وبلاگ انواع عزاداری حسینی 

رفت تا آب خجالت بکشد ،آب شود

ناگهان سایه ی خورشید به صحرا افتاد

آسمان خم شده و ماه به دریا افتاد

...

پیش از این بود که مردی دل خود را گم کرد

آن چنان رفت که یکباره زمین جا افتاد

عشق می خواست که هم گام شود با گامش

عشق هم چند قدم آمد و از پا افتاد

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه ی فال به لب تشنه ی سقا افتاد

شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان

خیره در چشم خدا ، محو خدا ، نعره زنان

مست از گفتن یاهوی خودش رد شد و رفت

مشک برداشت و از روی خودش رد شد و رفت

رفت تا از نفسش علقمه بی تاب شود

رفت تا آب خجالت بکشد ،  آب شود

 دست در نهر فرو برد و نگاهش تر شد

دید تصویر خودش شکل کس دیگر شد

دید لب های کسی خشک تر از خاک کویر ...

گفت ای علقمه این قسمت من نیست، بگیر!

لبش آتش کده شد، باز هم از او دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه ای کرد رخش، ترس به لشکر افتاد

باز از دور نگاهش به برادر افتاد

مشک بر دوش، به سمت دل خود می تازید

در جنون بود و به لیلای خودش می نازید

...

دختری دید که از دور کسی می آید

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

رفت در خیمه و خندید ... عمو آب آورد!

لحظه ای زمزمه پیچید: عمو آب آورد

باز بیرون زد و زل زد ... نکند دیر شود

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر شود

خیره شد باز، ولی بین تماشا گم کرد

او نمی دید و عمو دست خودش را گم کرد

گرچه در همهمه زد حرف دلش را با مشک

هیچکس خوب نفهمید چه شد، حتی مشک

آب شرمنده ی او غرق خجالت می ریخت

داشت از دست عمو بار امانت می ریخت

داشت از دست عمو ... آه ... عمو دست نداشت

گم شده تکیه ای از ماه ... عمو دست نداشت

دیگر از دیدن خود چشم عمو سیر شده

چه بگویم ؟! بدنش تپه ای از تیر شده

آسمان تیره شد و ولوله ای برپا شد

ماه چرخید و چنان زلزله ای برپا شد ...

قامتش خم شد وبر صورت خود تا افتاد

آخرین قطره هم از مشک به صحرا افتاد

آتش آن نیست که در خرمن پروانه زدند

آتش آنست که در سینه ی سقا افتاد

عرق شرم به پیشانی او زد ، ناگاه

به نگاهش گذر حضرت زهرا افتاد

سمت او آمد و آرام صدا زد پسرم!

بعد از این بود زبانش به تمنا افتاد :

داد می زد که برادر ! تو دمی قبل سفر

روی بنما و وجود خودم از یاد ببر

...

یار می آمد اگر بخت به او رو می کرد

تیر در چشم عمو بود ، فقط بو می کرد

بوی سیب آمد و مدهوش تو شد تا به ابد

یار با اوست چه حاجت که زیادت طلبد؟!...

     حسن اسحاقی

 

از دل علقمه زیبا می رفت
مثل آن لحظه که زیبا آمد