ناگهان لشگری ازتیر گرفتارش کرد
به زمین خوردن درعلقمه وادارش کرد
اولین مرتبه اش بود نشد برخیزد
تن بی دست خجالت زده از یارش کرد
دستش افتادونیفتاد علم از دستش
رحم الله به شیری که علمدارش کرد
ترگ خشک لبش رو نمی انداخت به آب
غم چندین لب تاول زده ناچارش کرد
آبرو درخطرومشک به دندانش بود
تیر نامرد به یک طفل بدهکارش کرد
گرچه خم شدکمرکوه ولی فایده داشت
سجده برهمت دریایی ایثارش کرد
سردرهم شده اش راسرنیزه بستند
زخمش انگشت نمای سربازارش کرد
ای علقمه بگو که چه دیدی که سالهاست
حال شما هنوز سر جا نیامده
بدرود بچه های عطش، بچه های عشق
یک مشک از آب علقمه به ما نیامده ...
از بوی سیب سرخ طبق مرده جان گرفت
زخمی ترین یتیم خرابه توان گرفت
باران چشم های رقیه شروع شد
از بس که گریه کرد دل آسمان گرفت
طرفند گریه هاش به داد پدر رسید
سر را ز دست بی ادب خیزران گرفت
روپوش را ز روی طبق تا کنار زد
لب را که دید طفلک لکنت زبان گرفت
«بابا» یکی دو بار بریده بریده گفت
با هر نفس نفس که یکی در میان گرفت
می گفت گوشواره فدای سرت ولی
دیدم عقیق دست تو را ساربان گرفت
حالا گرسنگی به سراغم که آمده
آغوشم از محاسن تو بوی نان گرفت
آخر طلوع داغ تو کنج تنور بود
در شام زخم های تو خورشیدمان گرفت
شعرحضرت رقیه ، پنجم صفر، شهادت حضرت رقیه ، خرابه نشینی