دست شکسته یار گریبان نمیشود
گیسو نمانده تا پریشان کنم ترا
آری، سر رقیه پریشان نمی شود
دستی که می شناسم از این قوم بی حیا
راضی به جز شکستن دندان نمی شود
گفتم شبیه روی تو خاکسترین شوم
دیدم که جز به آتش دامان نمی شود
تا مغز استخوان تن من سیه شده
دردی است در رقیه که درمان نمی شود