رفتی و نقش روی تو بر لوح دیده ماند
رفتی وداع تو به دل غم کشیده ماند
چون خم شدم که پای تو بوسم پی وداع
رفتی و قامت من غمگین خمیده ماند
در این سفر که نیمه ره از من جدا شدی
بار غمت به دوش دل داغدیده ماند
آغوش من تهی شد و خار جدائیات
در چشم انتظار من ای گل خلیده ماند
تا کی شب فراق سیاهت رسد بروز
چشمم به جلوهگاه سحر تا سپیده ماند
بس روز و شب که گَشتم و آوخ نجُستمت
باز این دلم، شکسته و در خون طپیده ماند
از شوق توست کز بدن ناتوان من
جانم برون نیامد و بر لب رسیده ماند
شد زرد چهره من و خشکید اشک چشم
گلهای انتظار من آخر نچیده ماند
بس گریه کردم و اثری در عدو نکرد
بس ناز کودکانه من ناخریده ماند
کو دست مِهر تو که نوازش کند مرا
خارم به پای و اشک به رویم چکیده ماند
در گوشه خرابه چو میرفت جان من
داغت نرفت از دل و اشکم به دیده ماند
بر چهرهام نشانه رفتار دشمنان
جای کبود سیلی و رنگ پریده ماند
هر لالهای دمید حسانا ز خاک او
پیوسته داغدار و گریباندریده ماند
حبیبالله چایچیان (حسان)
دیدم ستاره ای را روزی به اوج یک نی
با وعده وصالش برد او دلم پیاپی
آن که به نیمه شب سر زد میان خوابم
ماه شبانه ام شد در محفل خرابم
دامان پر ز خاکم شد محفل نگارم
با دیدنش من امشب جانانه جان سپارم
عمه بیا تماشا مهمان من رسیده
در وصل روی بابا ماه دلم دمیده
داغ دل من از هجر پایان دگر ندارد
چون من کسی به ویران یک میهمان ندارد
میگیرمش در آغوش تا که روم من از هوش
گویم به غمش را کی می کنم فراموش
همچون بنفشه بابا گشته همه وجودم
یاسم ولی ببین که نیلوفری کبودم
بر رخت کهنه من خنده کند عدویت
بیا غمخوار من شو تا پر کشم بسویت
چون دختران شامی گفتند بابا نداری
من بی تو مانده بودم با آه و اشک و زاری
تا آمدی به ویران ای ماه و سرو نازم
بر دختران شامی بابا به تو بنازم
یک لحظه در بر من بنشین ای رأس یارم
یا بنشین در کنارم یا بنشین بر مزارم
دخترت بعد تو پیش چه کسی ناز کند ؟
او چگونه لب مجروح خودش باز کند؟
سعی ِ بسیار کند تا سر تو بردارد
با چه زجری سرت اندر بغل خود آرد
خاک و خون از دهن بسته ی تو باز کند
زیر لب شکوه زدست همه اغاز کند
اشکش افتاد به رخ چهره ی زخمیش بسوخت
دیده ی بسته ی خود بر لب زخمیت بدوخت
راه دیدن چو ندارد لب تو دست کشید
زخم خود کرده فراموش جراحات تو دید
دید قاری ِ نوکِ نیزه لبش پاره شده
جای چوبی به لبش دیده و بیچاره شده
گفت کی بر لب تو چوب فرود آورده ؟
قد از غم خم من را به سجود آورده؟
تار شد دیده من یا که تو خاکی شده ای
میهمان کنج تنور حرم کی شده ای ؟
خاک بر چهره ی تو از ره دور آمده ای
من بمیرم مگر ازکنج تنور آمده ای ؟
رد سنگی که به سر جای شده بوسیدم
تو مرا بخش اگر آب کمی نوشیدم
فکر کردم که رساندند به لعلت آبی
که بدون تو نمودم لب خود تر گاهی
بعد تو ما هدف سنگ در اینجا شده ایم
ما که از داغ غم تو همگی تا شده ایم
باب بی سر شده ام چهره و رویم دیدی؟
جای آن آتش افتاده به مویم دیدی ؟
جای دستی که نشسته به رخم میسوزد
عمه بر موی سفیدم نگهش میدوزد
بعد تو پاره ی نان پیش من انداخته اند
کوچه پس کوچه ی این شهر مرا تاخته اند
فکر پای ِ پر از آبله ام را نکنند
فکر سنگینی این سلسله ام را نکنند
سنگها بر سر ما از همه سو می آمد
از همه نغمه ی " عباس عمو ..!" می آمد
بعد تو حرمت اهل حرمت کم شده است
قامت خواهر غم دیده ی تو خم شده است
ماه ِ بر نیزه به هنگام خسوف آمده ای
مثل خورشید که در حال کسوف آمده ی
در دل طشت طلا پیش زمین گیر رسید
یوسف نیزه نشین از بر ِ تعبیررسید
خون لبهای پدر را به لبش پاک نمود
بوسه بر روی لبان ِ پر ِ از چاک نمود
کم کم افتاد دگر از نفس و چشمش بست
او به همراه پدر رفت وازآن سلسله رست
عمه را با همه غمهای خودش کرد رها
همسفر با پدرش رفت دگر پیش خدا .. !!
وحید مصلحی